روزی روزگاری، پادشاهی می خواست شوهر مناسبی برای دختر خود پیدا کند. از این رو یک دوره مسابقه بین شوالیه ها برگزار کرد تا لایق ترین شوالیه را به عنوان داماد خود برگزیند. شوالیه ها مسابقات و مبارزات بسیاری انجام دادند و در نهایت تنها دو شوالیه باقی ماندند که یک نفر از آن ها می توانست شوهر دختر پادشاه باشد. در نتیجه پادشاه به دو شوالیه دستور داد که سوار بر اسب هایشان به سمت دریاچه بتازند و هر کسی که دیرتر برگردد همسر دختر او خواهد بود.

شوالیه ها خیلی آرام با سمت دریاچه راه افتادند. یک هفته گذشت و هیچ یک از شوالیه ها از دریاچه بازنگشت زیرا هیچکدام نمی خواست اولین کسی باشد که نزد پادشاه باز می گردد. در نهایت آن ها که از این همه صبر و تلاش خسته شده بودند از اسب پیاده شده و با هم دست داده و تصمیم گرفتند به خانه هایشان بازگردند. اما در همین حین دختر پادشاه نزد آن ها آمده و خیلی آرام چیزی در گوش آن ها گفت. ناگهان شوالیه ها سوار اسب هایشان شده و با سرعت تمام به سمت دریاچه رفتند. به نظر شما دختر پادشاه به این دو چه گفته است؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها