در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگران ،مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است برمزار عباس خاک بر سر میریخت وبه شدت گریه می کرد .

گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می اورد .آرام به او نزدیک شدم وبا بغضی که در گلو داشتم پرسیدم :پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد ؟

مرد گفت : من اهل روستای ده زیار هستم . اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛چون همیشه بالباس بسیجی می آمد.

او برای ما حمام ، مدرسه وحتی غسالخانه ساخت . همیشه هرکس گرفتاری داشت برایش حل میکرد . همه اهالی اورا دوست داشتند . هروقت 

پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد .

 

اویاور بیچاره ها بود .تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بود تهران .روزی آمدم اصفهان ،عکس هایش را روی دیوار دیدم .مثل دیوانه ها هرکه

را می دیدم می گفتم : او دوست من است .

 

گفتند : پدر جان ،می دانی او چه کاره است؟

گفتم : او همیشه به ما کمک می کرد.

گفتند : او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.

گفتم : او همیشه می آمد برای ما کار گری می کرد . دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود .

منبع : پرواز تا بی نهایت ،صفحه 266

منبع : داستان کوتاه 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها